کاش این چراغ قرمز هیچ وقت سبز نشه..
هیکل لاغری داشت و ماسکی کاغذی جلوی صورتش گذاشته بود و تند و تند لابه لای ماشین هایی که پشت چراغ قرمز صف کشیده بودند حرکت می کرد و هر از گاهی با آب پاش خود شیشه های ماشین ها را خیس می کرد تا با تمیز کردن شیشه ها بتواند درآمدی کسب کند. محمد […]
هیکل لاغری داشت و ماسکی کاغذی جلوی صورتش گذاشته بود و تند و تند لابه لای ماشین هایی که پشت چراغ قرمز صف کشیده بودند حرکت می کرد و هر از گاهی با آب پاش خود شیشه های ماشین ها را خیس می کرد تا با تمیز کردن شیشه ها بتواند درآمدی کسب کند.
محمد را می گویم، کودک ۱۳ ساله ای که امروز و در این لحظه می بایست بر سر نیمکت های کلاس درس در پایه هفتم یا هشتم تحصیل می کرد.
ماشینم را کمی جلوتر از میدان پنج نخل اهواز پارک کردم و به بهانه دوستی چند دقیقه ای با محمد هم کلام شدم.
ابتدا با حرف زدن با من راحت نبود ولی چند دقیقه ای که گذشت به قول خودمانی ها یخش آب شد و شروع به حرف زدن کرد.
روی چمن های بلوار میدان پنج نخل به سمت میدان شهیدبندر نشستیم و از محمد خواستم تا قصه زندگی اش را برایم تعریف کند.
محمد گفت: سه سال پیش در ۱۰ سالگی مادرم را از دست دادم و پدرم هم به دلیل اعتیاد همیشه بی پول و بی حوصله است.
یکی از هم محله ای های من به من پیشنهاد کرد که درس را رها کنم و خودم سر پای خودم بایستم راستش از ابتدا هم خودم علاقه ای به درس خواندن نداشتم (خنده محمد)
روزهای اول کار که پشت چراغ قرمز شروع به پاک کردن شیشه های ماشین ها می کردم خجالت می کشیدم ولی دوستم به من گفت : ماسک کاغذی بگذار جلوی صورتت که کسی تو رو نشناسد و من هم کم کم خجالت رو کنار گذاشتم.
از محمد درباره درآمد روزانه اش سوال کردم که گفت: همه چیز بستگی به این داره که چند شنبه است یا روز چندم از ماهه اما به طور میانگین از صبح تا شب می تونم حداقل ۶۰ هزار تومان کار کنم.
کاش این چراغ قرمز هیچ وقت سبز نشه
به محمد گفتم از این کار کردن خسته نمی شوی که در پاسخ گفت: این بچه ها رو ببین پشت چراغ قرمز، اینها همه دوستهای من هستند وقتی خسته میشوم باهاشون شوخی می کنم تا ساعت برایم زودتر بگذرد و متوجه خستگی ناشی از سرپا ایستادن نشوم ضمنا گاهی اوقات هم روی این چمنها دراز می کشم و خستگی ام در می رود و دوباره شروع می کنم به کار کردن.
درباره وضعیت غذا و ناهارش هم سوال کردم که گفت: معمولا با این بچه هایی که اینجا هستند پول روی هم می گذاریم و یک چیزی تهیه می کنیم گاهی هم یکی از بچه ها به مغازه های زیتون کارمندی میرود و برای همه فلافل می خرد.
از محمد درباره گرمای تابستان و شرایط کارش پرسیدم که در جواب گفت: توی تابستان معمولا یک دستمال خیس می کنم و روی سرم می گذارم که علاوه بر خنک شدن باعث میشود که صاحبان ماشین بیشتر بهم پول بدهند. (خنده محمد)
به محمد گفتم از شغلی که داری راضی هستی که در جواب گفت: همین که می توانم خودم برای خودم کار کنم و از کسی پول نگیرم برایم کافیست مخصوصا اینکه پدر من هیچ وقت پول ندارد که به من پولی بدهد.
خواستم سوالات بیشتری از محمد بپرسم که دوستش از لابلای ماشین های پشت چراغ قرمز صدایش کرد و محمد به من گفت خب دیگه میخواهم بروم کار کنم دیگر نمیشود بیشتر از این اینجا بمانم.
محمد رو صدا زدم و گفتم: محمد! اگه بهت بگم یه آرزو بکن چجوری آرزو میکنی؟ یا اصلا خودمونی تر بهت بگم تو چه آرزویی داری؟
محمد همونجور که داشت از پیش من دور می شد و لنگ توی دستش رو مچاله می کرد سرش رو به سمت من برگردوند و با همون لبخند قشنگش گفت: کاش این چراغ قرمز هیچ وقت سبز نشه …
مجتبی حیدری / خوزنا
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید