شهید نادر حمید عاشق شهادت بود
مقدمه : گرامیداشت هفته دفاع مقدس فرصتی شد تا یادی از مدافعان حرم کنیم . از این رو با هماهنگی روابط عمومی شرکت ملی حفاری ایران و امور ایثارگران این شرکت ترتیبی اتخاذ شد که دیداری با خانواده شهید مدافع حرم شهید نادر حمید داشته باشیم که حاصل آن را می خوانید . تسبیح ، […]
مقدمه : گرامیداشت هفته دفاع مقدس فرصتی شد تا یادی از مدافعان حرم کنیم . از این رو با هماهنگی روابط عمومی شرکت ملی حفاری ایران و امور ایثارگران این شرکت ترتیبی اتخاذ شد که دیداری با خانواده شهید مدافع حرم شهید نادر حمید داشته باشیم که حاصل آن را می خوانید .
تسبیح ، چفیه ، پلاک ، پوتین های سربازی ،کارت شناسایی اعضای داوطلب به سوربه ، دفترچه مداحی ، عکس های یادگاری با سردارشهید سلیمانی اولین وسایلی است که دختر شهید نادرحمید دیلیمی در لحظه ورودمان به منزل شان به ما نشان می دهد. قاب عکس پدر را به دست گرفته و به آن خیره می شود و آن را می بوسد . می گوید وقتی دلتنگ پدر می شوم تنها چیزی که آرامم می کند این است که سراغ وسایل کمدش بروم و آنها را روی قلبم بگذارم تا آرام بشوم .
پدرم وقت سوریه بود همیشه برایم فیلم هایی می فرستاد و در آن با من حرف می زد . من را دوست داشت و وقتی به مرخصی می آمد با من بازی می کرد . اما محمد حسین اصلا پدرم را ندید چون آن موقع که پدرم شهید شد ۱۵ روز بیشتر نداشت .
شهید نادر حمید متولد دوم مهر ماه ۱۳۶۳ بود . اسفند سال ۱۳۸۸ ازدواج کرد. خوشرویی و روحیه خستگی ناپذیری بسیجی ، دائم الوضو و دائم الذکر بودن مهمترین ویژگی های اخلاقی اش بود . سال ۱۳۹۱ دخترمان ام البنین به دنیا آمد . خیلی ام البنین را دوست داشت و همیشه با او بازی می کرد و درحین ماموریت کاریش برای او فیلم هایی از خودش می گرفت و با او حرف می زد .
سال ۱۳۹۳ بود که درگیری ها و ناآرامی های تکفیری ها در سوریه آغاز شد، شهید حمید از طریق اخبارصدا وسیما ، رویدادهای کشور سوریه را دنبال می کرد و وقتی فیلم های دلخراش آزار واذیت شیعه توسط داعش را می دید بسیار آشفته و غمگین می شد .
نگرانی او زمانی شدت گرفت که حرم حضرت زینب (س ) مورد حمله تکفیری ها قرار گرفت و هموطنان زیادی مجروح و شهید شدند و تصمیم گرفت به عنوان یک بسیجی به سوریه رود .آن موقع از طرف شرکت ملی حفاری مامور به خدمت در سپاه بود .
۱۳ شهریور سال ۱۳۹۳ بود که شهید حمید به همسرش (خانم حامدی ) تماس تلفنی گرفت و گفت : وسایلم را جمع کن باید بروم کرمانشاه . ماموریت کاری ۴ روزی دارم . همسرش می گوید : ۴ روز گذشت اما خبری از شهید حمید نشد .او سوریه رفته بود والبته چنین برنامه ای هم در کرمانشاه وجود داشت و او دروغ نگفته بود. ۶ روز بعد شهید حمید به ما پیام داد هنوز ماموریت هستم .نیرو کم بود و من ماندم.
همسر شهید حمید می گوید:. وقتی شهید حمید ماموریت می رفت ام البنین تا دو روز اول آرام بود ولی از روز سوم به بعد بی تابی می کرد و ازطرفی مریض هم شده بود .به شهید حمید گفتم آدرس پادگان را بفرست به اتفاق جعفر (برادر شوهرم که راننده ماشین سنگین بود) به آنجا می آییم . گفت با پدر بیایید بهتر است بعدا آدرس را می فرستم که دیدیم آدرسی برای مان نفرستاد .
۲۰ روز بعد از آن تماس شهید حمید به اهواز برگشت. از وسایل شخصی اش فهمیدم که او سوریه بود . خیلی نگران شده بودم چون من ۶ سالگی پدرم را از دست داده بودم به شهید حمید گفتم خیلی می ترسم . گفت از چه چیزی می ترسی ؟ گفتم من در یتیمی بزرگ شدم و می ترسم بچه هایم هم با یتیمی بزرگ کنم . جواب داد :چیزی نیست نگران نباش حتی اگر من برنگشتم خدا هست . حضرت زینب (س ) هم هست .
شهید حمید باز به سوریه برگشت و ۶ ماه اول آنجا بود و بعد که دید ام البنین بی قراری می کند وشرایط زندگی برای ما کمی سخت شده و همراهان دیگرش هم بودند که خانوده شان به آنجا رفته بود ، قبول کرد و ما هم به سوریه رفتیم . زمانی که به سوریه رفتیم متوجه شدم باردار هستم . ماموریت کاری شهید حمید تا تیرماه ۹۴ بود و ما ۷ ماه آنجا بودیم و به او گفتم دیگر تکلیف شرعی را هم انجام دادی بیا برگردیم اهواز .
گفت خسته شدی ؟ گفتم من نمی گویم دلتنگ شدم یا خسته شدم اما مگر نمی گویی تکلیف شرعی بود خب دیگر انجام شد پس دیگر برگردیم . توی فرودگاه مهرآباد که بودیم به من گفت ببین ما به سوریه می رویم برای تفریح نیست برای دفاع از هموطنان شیعه است. ممکن است چهار نفری برویم اما سه نفری برگردید وهیچ تضمینی نیست .
الان متوجه می شوم شهید حمید کم کم داشت من را برای رویارویی با شرایط سخت زندگی و نبودنش آماده می کرد و به من گفت: هنوز به خواسته ام نرسیدم .گفتم خواسته ات شهادت است ؟ گفت بله آرزوی شهادت دارم .با شنیدن این جواب فقط گریه کردم .گریه ام بیشتر به خاطر ترس یتیم شدن فرزندمان بود .
شهید حمید فیلم های مختلفی از وضعیت سوریه و آزار واذیت تکفیری ها به شیعه برایمان می فرستاد که بسیار دردناک بود. بعد از مدتی به شهید حمید گفتم اگر تو می خواهی بمانی بمان .ما و بچه ها می رویم اهواز که به خاطر ما محدودیت کاری پیدای نکنی . گفت نه ماندن شما اینجا برای من روحیه است اینجا بمانید .گویا می دانست قرار است دعوت خدا را لبیک گوید .
دوشنبه به عملیات رفت و جمعه برگشت . بعد از ظهر بود که گفت آماده شوید زیارت حرم حضرت زینب (س) برویم . خوب یادم است که محمد حسین را از بالای حصار فلزی طلایی حرم به او تحویل دادم چون خودش گفته بود می خواهم محمد حسین را ببرم زیارت . محمد حسین در دستانش و ام البنین سه ساله ام کنارش بود .از درز لای حصار لحظه ای نگاه کردم که دیدم یک نگاهش به ضریح و نگاه دیگرش به محمد حسین و ام البنین ..وغرق اشک شده است . دستانش را به حرم چسبانده بود وزیر لب نجواهایی می کرد وعین باران اشک می ریخت ..
در راه برگشت از شهید حمید پرسیدم چه حاجتی بود که اینقدر برایش اشک می ریختی ؟ جواب داد : بماند این بین من وحضرت زینب (س ) است .
جمعه هفته بعد محمد حسین ۱۲روزه شده بود . مادرشوهرم از زمان زایمانم پیش ما بود . پدر شوهرم تماس گرفته بود که حاج خانم را بفرستید اهواز . شهید حمید گفت : مادرم قرار است فردا به اهواز برود پس آماده بشوید با هم حرم حضرت رقیه (س) برویم تا آخرین وداعش را با حضرت رقیه (س ) داشته باشد .آنجا هم شهید حمید ملتماسانه با حضرت رقیه (س ) راز ونیاز می کرد . روزشنبه مادرش را به فرودگاه رساند تا به اهواز برود.
غسل شهادت و قرائت قرآن کار روزانه همسرم بود. روز آخری که شهید به ماموریت رفت حال و هوای دلم سنگین تر بود .یکشنبه شب شهید حمید گفت :ساعتم را کوک کن فردا ماموریت بازدید از خطوط مرزی را دارم . اگر صدای زنگ ساعت را شنیدی حتما بیدارم کن .ساعت ۴ صبح ۱۹ مهرماه سال ۱۳۹۴ بود که زنگ ساعت به صدا درآمد .شهید حمید را بیدار کردم . وقتی که می خواست برود گفت مادرم دیگر اینجا نیست .ساعت ۸ صبح بیدارشو وکارهای خانه را انجام بده وبچه ها را هم زود بیدار کن وصبحانه شان را بده و با آنها بازی کن که ظهر بخوابند واذیت نکنند .
ساعت ۸ ونیم صبح آشفته و نگران از خواب پریدم .حس خیلی بدی داشتم وخیلی نگران بودم .دلم مثل سیر وسرکه می جوشید . به شهید حمید تماس گرفتم جواب نداد. استرس ودلهره من هر دقیقه بیشتر می شد . موبایل شهید حمید هیج وقت خاموش نبود و اگر می دانست گوشی اش خاموش می شود حتما قبلش به من پیام می داد و دراسرع وقت با من تماس می گرفت .ساعت ۱۱ مجدد تماس گرفتم وسه بار پی درپی زنگ زدم اما جواب نداد . تمام بدنم از ناراحتی و استرس می لرزید واشک می ریختم دست خودم نبود.
نزدیک ساعت ۱۲ بود که آقای نوعی اقدم فرمانده شهید حمید ،موبایل شهید حمید را جواب داد. پرسیدم محسن(اسم جهادی نادر) به گوشی جواب نمی دهد. محسن کجاست ؟ جواب داد :کاری برایش پیش آمده حتما بعدا باهاتون تماس می گیرد.ازش پرسیدم چیزی شده ؟ گفت: نه هیچ مشکلی نیست. نگران نباشید؛این درحالی بود که بعد فهمیدم سردار نوعی مقدم پشت اتاق عمل مانده بود که چه جوابی به ما بدهد!
دیگر طاقتم تمام شده بود منتظر خبری ازشهید حمید بودم و از این بررخ نجات پیدا کنم تا اینکه سردار نوعی اقدم با همراهانش پیشم آمدند و مرا بیمارستان نزد شهید حمید بردند .
شهید حمید در طبقه ۵ بیمارستان بود و من از شدت استرس و ناراحتی این طبقات را یک نفس با پله بالا رفتم (درحالیکه آسانسور هم بود) . هراسان از پرستار سراغ شهید حمید را گرفتم . وقتی من را به اتاقش بردند دیدم دستگاه های تنفسی به او وصل شده و تمام بدنش می لرزید .آن لحظه چنان شوکه شده بودم که چیزی نمی فهمیدم فقط ناله و زاری می کردم و هیچ چیز نمی توانست آرامم کند .
تمام اتفاقات روزهای گذشته که شهید حمید کنارمان بود از نجواهایش با حضرت رقیه( س ) و حضرت زینب (س )تا توصیه های آخرش که درنبود من حواست به بچه ها باشد همه جلوی چشمم آمده بود و انگار بیمارستان دور سرم می چرخید و فقط گریه می کردم . دکتر گفته بود مرگ مغزی شده برایش دعا کنید خوب می شود .
درحالیکه خانم حامدی همسر شهید حمید این خاطرات را برایمان می گوید؛ ام البنین نگاهش به مادرخیره شده و بسیار دقیق به صحبتهای مادرش گوش می دهد. از نگاهش می توانستیم بفهمم درونش چقدرغمگین است و کنجکاوانه به صحبتهای مادرش گوش می داد .محمد حسین هم دیگر بازیگوشی نمی کرد و ساکت کنار خواهرش ام البنین روی زمین نشسته بو . به ام البنین گفتم یک نقاشی برایم می کشی ؟ ام البنین که همچنان دوست داشت خاطرات را اززبان مادرش بشنود، به نظر می آمد علیرغم خواسته خودش ، به طرف اتاقش راهی شده اما قبول کرد و به طرف اتاقش رفت . همسر شهید حمید همچنان به صحبتهایش ادامه داد .
مادر ، پدر و خواهر شهید حمید در بیمارستان کنارم بودند و همه فقط دعا می کردیم . وقتی او را از نزدیک روی تخت بیمارستان دیدم فهمیدم دیگرعمرش به این دنیا نیست .حس قلبی ام می گفت دیگر اخرین لحظاتی است که او را می بینم . آن موقع به من نگفته بودند قطع نخاع شده فقط اطلاع دادند که مرگ مغزی است .تنها کاری که به نظرم باعث آرامش شهید حمید می شد این بود که محمد حسین را پیش او بردم و به حضرت زینب (س )وحضرت رقیه (س) و علی اصغر شش ماهه امام حسین (ع) قسمش دادم که چشمانت را باز کن و برای آخرین لحظه حرف بزن .آنقدر گریه وناله کردم که یک لحظه دیدم اشکی از چشم سمت چپش بیرون آمد .
آن لحظه یک حرف از شهید حمید به ذهنم خطور کرد . یادم می آید یک بار از مشکلات زندگی گله کردم واو به من گفت : انشالله نزدیک است که شکلات پیچم کنند. به او گفتم به خواسته ات رسیدی مبارکت باشد .
در سوریه به ما گفته بودند مرگ مغزی شده و برای درمان به تهران اعزام می شود . درون هواپیما از نگاه های همراهان و فرماندهان متوجه شدم که اینگونه نیست و نادر به شهادت رسیده اما نمی توانستم و نمی خواستم این موضوع را باور کنم .
بعدها درباره نحوه شهادت همسرم ازسردار نوعی اقدم پرسیدم که اینگونه تعریف کرد : سه خط مرزی وجود داشت که آن روز برای بازدید آنها رفتیم . خط یک و دو را بازدید کردیم و موردی نبود . خط سوم هم همین طور. اما وقتی بر می گشتیم از عقب به ما حمله شد و دشمن کمین کرده بود . چون تعداد بازدید کنندگان خطوط زیاد بود، گویا ناخواسته وارد عملیات شدیم و گلوله از ناحیه پشت به ستون فقرات حمید اصابت کرد که او را به بیمارستان بردیم ولی چند نفر دیگر از همرزمان همان جا شهید شدند.
روزهای دوشنبه برای من خیلی غریب و دلگیر است .چون روز دوشنبه ششم مهرماه ۱۳۸۸عقد کردیم .شب شهادت نادر هم دوشنبه پنجم ماه محرم بود. به خاطر عشق و ارادت به اهل بیت در مساجد اهواز افتخار شهادتش هم در ماه محرم نصیبش شد . وصیت شهید این بود در کنار بقعه علی بن مهزیار اهوازی به خاک سپرده شود اما طبق خواسته خانواده اش ،مراسم تشییع روز چهارشنبه هفتم محرم درجمع عظیم همکاران ودوستان و مردم شهید پرور در شهرستان باوی برگزار شد .
به من گفته بود دوست دارم بچه ها خط ولایت فقیه را ادامه دهند و مسجدی تربیت شوند و ام البنین خودش راهش را انتخاب کند وچیزی به اجبار به او تلقین نشود . درفیلمی که شهید برای ام البنین فرستاده بود به او سفارش کرده بود که دوست دارم نمازت را بخوانی و مادرت را اذیت نکنی .
وقتی که شهید شد دیگر من بودم و مسئولیت سنگین بزرگ کردن دو بچه کوچک . دلتنگی های ام البنین برای پدرش گاهی اینقدر غیر قابل تحمل می شود که واقعا نمی دانم چگونه او را آرام کنم. وقتی دلتنگ پدرش می شود پای صحبتهایش می نشینم تا درد دل کند و بعد به سوالاتش که چرا گذاشتی بابا به سوریه برود توضیح می دهم که مهمترین آرزو وخواسته اش بود.
شهید نادر حمید، بسیجی خوزستانی مدافع حرم در مهرماه سال ۹۴ در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در منطقه قنیطره سوریه، نقطه صفر مرزی با رژیم اشغالگر قدس در حین انجام ماموریت دچار جراحت شد. او برای دفاع از هموطنان شیعه جانفشانی کرد .
ام البنین آن موقع سه سال داشت . بعد از شهادت پدرش گاهی شبها پریشان از خواب می پرید و بهانه پدرش را می گرفت که به گفتم سوریه رفته برمی گردد تا آرام بشود . یک بار که خانه مادرم دعوت بودیم ، مادرم چادر نمازی برایش دوخته بود . ام البنین چادر ر ا به سر کرد و کیف را بر دوشش گذاشت و از در حیاط منزل بیرون رفت .دنبالش دویدم وگفتم کجا می روی؟ جواب داد می روم سوریه پیش بابا . بغض تمام گلویش راگرفته بود و هق هق کنان گریه می کرد که بابام رو می خوام . تو را به خدا من رو ببرین پیش بابام .می خوام ببینمش .دلم براش یک ذره شده . دیدن این صحنه ها قلبم را زخمی می کرد . ز این صحنه ها در زندگی زیاد دیدم و هنوز این راه پر پیچ وخم ادامه دارد . باید روحیه قوی باشد تا جلوی بچه ها کم نیاوریم .
دوشنبه ها برایم غم انگیز است . بعد از شهید شدن همسرم هیچ وقت خوشحال نبودم . تنها با یاد شهید زنده ام و نفس می کشم اما مطمئنم بزرگ شدن بچه ها و موفقیت شان مرهمی بر زخم های قلبم و شیرین شدن این روزهای سخت زندگی ام و شاد شدن روح شهید حمید خواهد بود .
شهرزاد امیری
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید