سردار دلآرامِ دلیرم!
درودی حسرتآمیز و سلامی از کنج ویرانهی این دل داغدیده به وجود نازنینت که آسمانی شد. گویی آسمان این سالها، از تشنگی رنگ باخته بود و عطشی سوزناک با خود به همراه داشت تا تو در آن به تموج درآمدی و بسان آبی زلال، آبِرو و آبروی او شدی! عزیز شهیدم! آن روز که آسمان، […]
درودی حسرتآمیز و سلامی از کنج ویرانهی این دل داغدیده به وجود نازنینت که آسمانی شد. گویی آسمان این سالها، از تشنگی رنگ باخته بود و عطشی سوزناک با خود به همراه داشت تا تو در آن به تموج درآمدی و بسان آبی زلال، آبِرو و آبروی او شدی!
عزیز شهیدم! آن روز که آسمان، آبرو گرفت، یک روز عادی بود مثل همه روزهای خدا که جاودانه شد! آن روز، امروز برای من به وسعت یک تاریخ است! تاریخی سراسر حسرت و داغ…
امروز پیش رویم ایستادهای: گلگون و ارغوانی و زیبا، با وجودی مملو از عشق و احساس، با نگاهی آسمانی! آسمان تو همیشه آبی، آسمانِ من امّا به رنگ ارغوان! چشمِ تو سبز و چشمِ من به سرخیِ شفق! نگاهِ تو لبخند و نگاهِ من باران!
دلآرام شهیدم! کاش نصیب من هم لبخندی آبی و آسمانی سبز میبود!
نگین سلیمانی من! این روزها که میگذرد و هر روز که میگذرد، من تمام میشوم! با هزار آرزو به دنبال دریچهای، طی مسیر میکنم! تو دریچه را بستهای و من دوباره آغاز نشدهام! کجایی؟! خودت بگو… در امتداد کدامین افق به دنبال تو بیایم؟ گویی افق نگاهم را ابری تاریک پوشانده است و چشمان من بیتاب لحظههای وصل به هر کران سوسو میزند! خودت را به من بنما…
ماه من! از من دور بودی و من فکر میکردم به تو نزدیکم! روزها آنقدر خیره خیره تو را نگریستم تا عمر از کف بدادم
و بال و پرم در آرزوی وصالت بریخت! و اینک بدان که من از همیشه به تو محتاجترم؛ مثل همیشه تو باران باش و ببار که از عشق تو سیراب شوم! جاری باش و مرا در کرانهی خویش جای بده تا به انتهای آسمان برسم! پژمرده میشوم، اگر تو نباشی!
مهربانِ شهیدم! بر درِ شهر دلم نوشته بود: وارد نشوید! و تو به دیار دلم وارد شدی! بیاذن، بیهوا، نرم و آرام و من رام شدم! شهر دلم، امروز برای همه «ورود ممنوع» است!
سردار عزیزم! با من بمان! اینجا ایستگاه آخر نیست! این راه ادامه دارد…
مجتبی طحان
روزنامهنگار
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید