اقدام جالب و خیرخواهانه شرکت فولاد اکسین؛ رویشِ جوانه امید در حیاتِ تاریکِ «فاطمه»
نبض شهر: به گزارش خبرنگار روابط عمومی به نقل از آخرین خبر بیماری سخت است، سیاه است، اندوه است، شب است، درد، روزهایش هم شب است، خاکستری است، دود است و دودمان زندگی را بر باد میدهد و خدا میداند وقتی درد و فقر در هم میآمیزند چه طعم تلخ و کُشندهای را بر کام […]
نبض شهر: به گزارش خبرنگار روابط عمومی به نقل از آخرین خبر بیماری سخت است، سیاه است، اندوه است، شب است، درد، روزهایش هم شب است، خاکستری است، دود است و دودمان زندگی را بر باد میدهد و خدا میداند وقتی درد و فقر در هم میآمیزند چه طعم تلخ و کُشندهای را بر کام آدم میگذارد.
زن، سن و سالی نداشت اما گونههایش فرو رفته بود و زیر چشمهایش گود افتاده بود. خستگی در قاب صورت شکستهاش موج می زد.
صدای گریهی نوزاد در کاسه سرش میپیچید. صدا به مثابه تیغی بُرنده در قلب آزردهاش میخلید و رنج. رنجی عمیق در چشمهای شرقیاش ریشه دوانده بود. کنارش نشستم. دستپاچه خوش آمدی گفت و بچه را زمین گذاشت اما طفل آرام و قرار نداشت. آغوش پدر مامنی برای دردهای بی امان فاطمه بود. دستش را میان دست هایم گرفتم و قبل از اینکه کلمات پُل رابطه مان شود، گرمای اشک هایش یخ غریبگی مان را شکست. حالا دیگر همه ساکت شده ایم اما فریاد بی صدای غم در چهارستون خانه می پیچد.
آرامش انگار با این اهل این منزل غریبی می کند؛ با تف خورشید که رو به مغرب از آسمان گذشته و پرتو بی رمقی از خود روی گلیمِ کوچک خانه جاگذاشته است.
فردا … فردا … آخر فردا چه می شود؟ نمی دانست! حساب روز و شب های سخت و جانکاهی که از سر گذرانده بود، نداشت.
پرسیدم: “چه شده” آهی از سویدای دل کشید و بعد سکوت کرد اما می شد صدای دلش را بشنوی که بی قرار سر به جداره سینه می کوفت. می خواست سفره دلش را باز کند اما انگار رمقی در جانش نمانده بود. غمِ بیماری فاطمه تا مغز استخوانش را سوزانده بود و هر چند لحظه، نگاهش به نقطهای دور خیره میماند.
بچه که حالا آرام تر شده بود از دست های آفتاب سوخته پدر به مادر سپرده شد.
پتو را که کنار زد نگاهم به نگاهش افتاد. بُهت تنم را بلعید! کاش راه گریزی داشتم یا می شد به بهانه ای برگردم.دردی که بر تن نحیف این کودک می تازد؛ سرسخت تر از این هاست. بغض همه ما را خفه کرده و اشک ناخودآگاه از نی نی چشم ها سُر خورد …
به چشمهایش نگاه میکنم. به دستها. به پاها و به دهان زیبایی که دورتادورش متورم و تاول زده است.
به گلوی نرم و نازکی که … بگذریم … واژه ای برای نوشتن نیست! این ها همه اش روضه ی مصور است.
زن نفس عمیقی کشید و به دیوار سرد و رنگ و رو رفته اتاق تکیه داد و گفت: موقعی که به دنیا آمد این طور نبود. بعد از یک هفته لبهایش خورده شد، گوش هایش خورده شد.
بغض راه گلویش را بست و نتوانست ادامه دهد.
برایش آب می آورند؛ اما کدام آب می تواند آتش این قلب سوخته را خاموش کند؟
زن لیوان آب را به دست گرفت و قرص را از جیبش درآورد و با نام خدا جرعه آبی را سر کشید و گفت: دکترها می گویند قفسه ی
سینه اش جناغ ندارد و باید عمل شود.شب ها خواب ندارد بچه ام؛ از بس درد می کشد مدام گریه می کند.
نگاهم روی تن رنجور فاطمه میخ شده است. مجتبی سه ساله وارد اتاق می شود و با دستان کوچکش خواهر دردکشیده را به آغوش می کشد.
صدای نفس های بُریده و هق هق بی امان کودک دل هر آدمی را می سوزاند. گوشت لب های نحیفش ریخته است و گوش های ظریف و کوچکش هم از دستان خشن این بیماری ترسناک بی نصیب نمانده ….
این بیماری مثل هیولای گوشت خوارِ بی رحمی گوشت لب و گوش این نوزاد را خورده است. اما این تمام درد فاطمه نیست؛ غده ی قلدری هم زیر گلویش جاخوش کرده است و مدام بالا و پایین می رود. غده ی بزرگی که میان گلو و سینه ی کودک تصویر نامتقارنی را بهم زده است.
لوله ی شیشه ای باریکی در دستان مادر فاطمه است. از شیشه شیر مقداری شیر در آن شیشه می ریزد.دستش را زیر سر فاطمه می برد کمی آن را بالا می آورد و در تلاش است تا قطره قطره آن را درون گلوی فاطمه بریزد.صدای خرخری از گلوی فاطمه شنیده می شود میان صدای گریه ی بمی که از حنجره ی کوچکش بیرون می آید و قرقره شدن شیر در گلویش بالاخره قطره های شیر به سختی پایین می رود. مادر کودکش را قنداق می کند و او را به آغوش گهواره می سپارد.پدر کنار گهواره می نشیند. مرد فارغ التحصیل رشته ی مهندسی تکنولوژی صنایع شیمیایی از دانشگاه شهید چمران است آن هم با معدل بالای ۱۸!
اما حالا با آن همه تلاش و زحمت برای امرار معاش خانواده مجبور به میوه فروشی شده است.
زن با سخاوت، استکان چای را تعارف می کند و وقتی حرف مسائل مالی به میان می آید آبروداری می کند و چیز زیادی نمی گوید.
شکر خدا و الحمدالله از زبانش نمی افتد ولی ما این قدر اصرار می کنیم تا بیشتر بدانیم و او با نجابت و شرم غم را می ریزد توی ظرف کلمات و می گوید که با حقوق اندکی که شوهرش می گیرد و زندگی مستاجری که دارند از پس مخارج سنگین بیماری فاطمه بر نمی آیند و وضع خوبی ندارند.
فاطمه مبتلا به بیماری همانژیوم یعنی تجمع بیش از حد عروق خونی است. غده ای در پایین گلویش هست که نمی گذارد بعدها غذا بخورد و یا درست نفس بکشد و چون ریه هایش کامل نشده اند باید از اکسیژن استفاده کند.
مرد رشته ی کلام همسر را می گیرد و در حالی که نگاه خسته اش را به زمین دوخته می گوید: دکترها گفته اند فاطمه برای درمان باید به روسیه برود. هزینه ی درمان هم خیلی زیاد است.
وقتی ماجرای بیماری به گوش بقیه می رسد؛ یکی از دوستان کمر همت به جمع آوری کمک های مردمی می بندد و با یاری دستان مهربان مردم مبلغ ۲۰۰ میلیون تومان جمع می شود و فاطمه به همراه پدر و مادرش به روسیه می رود. این سفر بارقه ای از امید را در دل خانواده روشن می کند چون درمان ها نتیجه بخش بوده و بیماری فاطمه تا حدودی
بهبود پیدا کند اما سختی ماجرا اینجاست که چندین نوبت دیگر باید برای درمان به روسیه سفر کنند تا مشکل به طور کامل مرتفع شود اما دیگر هیچ سرمایه ای برای سفر مجدد باقی نمانده، حتا کمک های مردمی هم کفاف این هزینه ها را نمی کند …
شب ناامیدی حریر کبودی است بر تن خسته مادر، نگاهم می کند و می خواهد که صدایش باشیم تا شنیده شود … تا خدا وسیله ای بفرستد و کودکی که قره العین اوست زنده بماند و نفس بکشد.
با کوله باری از حزن و اندوه خانه را ترک می کنیم به این امید که روزی ساقه ی امید در پهندشت تاریک حیات شان جوانه بزند و میوه دلشان سالم و سلامت بماند.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید