آنکه تنها بود، من بودم
مثل یک ذخیره می مانی برای قلبهایمان، برای روزهای بی ایمانی و کم طاقتی. آن روز که با هم سر مزار شهیدش می رویم، یادم نمی رود، می رویم سمت قطعه شهدای محرم. چشمش به قاب عکس پسرش است و برایش شعر می خواند: عزیزُم تو نگو دردت به دلُم نیست، ز دنیا سنگین تره […]
وقتی انقلاب شد، پسرم تو شهر چند بار به مرز شهادت رسید، اما قسمتش نشد؛ یه بار دبیرستانشو محاصره کردن، از زیر تانک فرار کرد، اول جنگ، سوسنگرد رفت، از پشت بوم افتاد، بعد شلمچه رفت، دوتا پاهاش ترکش خورد، اما قسمت نبود.
پسرم رو از اهواز اعزام نمیکردن. چون از زندگی من خبر داشتن، بهش میگفتن شاهرخ همین جا خدمت کن. گفت: من میخوام برم جبهه. از ایذه اعزام شد. هر سه بار که اعزام شد از ایذه بود. برای همین وقتی شهید شد جنازه شو ایذه آوردن. در حالی که ما اهواز زندگی میکردیم. پسرم نه شهید اهوازه، نه شهید ایذه. ایذه هم که هستم ۲۲ بهمن کسی سراغ من نیومد چون پروندهام اهوازه و آرامگاه بچهام اهوازه.
چهار ساله از جور گرونی خونهها تو اهواز، اومدم ایذه. سه خونه داشتم که خرج خودم کردم، خوب هم نشدم. الانم زمینگیرم. نمیتونم تا کوچه برم. فقط برجی یک دفعه زنگ میزنم یه ماشینی میآید. ماشین میبرتم اهواز بعد همون ماشین میارتم. بخاطر دکترا و بچهام که برم زیارتش.
چطور کارهای روزانهتون رو انجام میدهید؟
خوشبختانه خدا را شکر، اگر عرصه همه جا به ما تنگ شده ولی مردم واقعاً مسلمونند. خانمی از بالاشهر، هفتهای یه دفعه دو دفعه میآید، یک جارو میکنه. بیشترش برای رضای خداست. خانمی دیگه هست که همسایه منه؛ به من سر میزند؛ وقتی از مزار پسرم برمیگردم، میبینم که خونه رو آماده کرده، چای درست کرده، وقتی دعاش میکنم میگه: مادر ما هر چی داریم از شهدا داریم. پرستار هم هست که ساعتی میآید.
برای مادرای شهدا بیمه ایران یه حق پرستاری داده بود که نرفتم، حالا که رفتم، بیمه ایران قراردادشو لغو کرد و یه سال هم به من دادن ولی دیگه قطع شد. حالا رفتیم زیر نظر بیمه دی که هیچ خبری از هیچ چی نیست. از نظر مالی، خدا مهربانه. با مستمری بالاخره میسازیم، وام میگیریم. من خرج درمانم زیاده؛ سه تا خونهام رو فقط برای معالجه فروختم والا کاری ندارم. تا حالا زندگی کردم. شکر خدا. امیدوارم جوونای ایران زنده باشن در پناه امام زمان.
ما نه از گشنگی میمیریم، نه تو کوچه میمونیم. فقط دعامون اینه که جوونامون از هوا و زمین و مرزبان و دریادار و بسیج و سپاه و ارتش در پناه امام زمان(عج) موفق و مؤید باشن که مملکت را حفاظت کنن. ما هر چه داریم از جوونا داریم؛ بخدا نفت، گاز، هواپیما، راهآهن، فولاد، نورد، اینا همه برای مایحتاج زندگیه. ما سرمایه اصلیمون جوونان. همیشه دعا کنید جوونا رو خدا در پناه امام زمان(ع) پیروز کنه. حراست مملکت ما به جوونا ست. وقتی ما امنیت داشته باشیم، همه چی داریم.
برای مادرهای جوان چه حرفی دارید؟
تحمل برای مادر، امری الهی است و کسی که جوونش میره، بدونه مصیبتهای دنیا را که جمع کنی، هیچ مصیبتی مثل یه لحظه مصیبت زینب(س) نیست. زینبه که به ما صبر میده. چهارشنبه سیاه کودتا شد، بچهام رو از اهواز فرستاده بودم جایی که در امان باشه، سه روز طاقت نبردم از بچم دور باشم. ماشین فرستادم از مسجدسلیمان اومد، سنگ مرمر برایم آورده بود، گفتم: این چیه؟ گفت: اولین کلنگو خودم به مجسمه زدم. به همان خدایی که سه روز طاقت نداشتم بچهام رو نبینم، الان ۳۵ ساله دارم میسازم.
توکلم به خداست و دلمونو میذاریم کنار دل زینب(س)؛ مادرای دیگر هم باید همین کارو بکنن. چون مصیبت برای مسلمونه؛ وقتی خدا بندهای رو خلق کرده، همه چیزو برای او نازل میکنه؛ درد داغ، خوشی، تنگی همه چی هست. ما باید در مقابل اینها استقامت داشته باشیم.
شب و روز دعام اینه که خدایا جوونایی که رفتن به غلامی امام حسین(ع) قبول کن.
وقتی بچهام شش ماه بود، او را نذر امام حسین(ع) کردم. پسرم ۵ ساله بود که رفت مسجد دنبال دسته و این چیزها. یا سقا میشد، یا علم رو ورمیداشت یا کمک آشپز توی مسجد کار میکرد. خدا خودش داد. خودش هم برد. منم صبر میکنم. راضیام به رضای پروردگار.
من از زمان جوانی کار کردم؛ تو خرما، انبار گندم، انبار زیلو کار کردم؛ انبار پشم همه جا کار کردم.
چطور شد که پسر شما به جبهه رفت؟ شما به او اجازه دادید؟
اگر بگویم اجازه دادم دروغ گفتم به درگاه خدا. من نمیگفتم نرو، چون از کلمه نه خیلی میترسم. ولی گردن کج میکردم میگفتم مادر میدونی من کسی رو ندارم؟
رفت آبادان، حصر آبادان، سال ۶۰. دو دفعه رفتم پهلوش. وقتی رفتم پشت خط اومد پیشم. به من گفت: مادر نگاه کن، یک رزمنده شانزده سالهای بود که داشت چیزی روی دستش مینوشت، گفتم: «مادر این چی مینویسه؟» گفت: این مینیابه، اگر طوری شد، تکهای از او پیدا شد، بتوانند او را از این نوشتهها شناسایی کنند. پسرم فرماندهای داشت به نام امیر ارجحی- خدا همه شهدا را رحمت کند- برادر او در سقوط خرمشهر مفقودالجسد شد. خودش هم در آزادسازی خرمشهر مفقودالاثر شد. گفت: اگر الان امام حکم جهاد بده- امام تو رو رد میکنه» گفت: اینطور نگو. مرخصی ۴ روزه خواست که مرا برگرداند.
هر کی میخواهد خدا را با چشم دل ببیند باید یک روز برود توی جبهه. واقعاً تمام خداپرستی در جبهه بود.
بعد رفت آبادان برای مأموریت، بعد رفتند شلمچه؛ دو تا پاهاشو زدند. اگر کارت جانبازی میگرفت بیش از ۳۵ درصد بود ولی نگرفت. پاهایش آتلبندی شد و با عصا راه میرفت. رفتیم امام رضا(ع)، از امام تشکر کردم که بچهام سالم آمده. او نذر کرد، یک پنجه علم از امام رضا(ع) آورد ایذه در مسجد صاحبالزمان(ع). محرم دسته راه انداخت. بعد دم غروب آمد، گفت: آمدم خداحافظی. بعداً فهمیدم خوابی دیده بود و شهیدی او را به آمدن دعوت کرده بود.
رفت پایگاه شهید رجایی در دبیرستان پروین اعتصامی چهارراه نادری. غروبی بود رفتم پهلوش. دم اذان بود. گفتم مادر من هیچ کس را ندارم. گفت مادر پول خرد داری؟ گفتم برای چی؟ گفت: یه زنگ بزن امام بیاد بره جبهه. گفتم استغفرالله مادر! چطور امام بره جبهه، رهبر این مملکت؟ گفت: پس کی بره؟ من یکیام نرم. اون دوتاست نره، اون سهتا … پس کی بره جبهه؟ گفتم: مادر میدونی من هیچ کس رو ندارم؟ کلمه آخریاش رو که بهم گفت؛ ساکت شدم. گفت: لیلا غیر علیاکبر هیچکس رو نداشت. افتادم به پاش. گفتم: ببخشید. مادر بیشتر گناهکارم نکن. دیگه هیچ چی نگفتم. رفت.
خدا خودش میدهد؛ خودش میبرد. هر کس برای این مملکت قدمی برمیدارد؛ از معلم، مربی، بسیجی، زن، مرد، امیدوارم قدمهایش در حضور دختر پیامبر نلرزد. درد دلها بسیار است؛ اینها که سواد دارند به این صورت میگن: راز نهفته در سینه دارم، اگر بیان کنم زبانسوزه. اگر پنهان کنم از آن ترسم که مغز استخوانسوزه.
ویلچر دارم کسی رو ندارم که هلش بدهد
اومدم خونه. آن وقتها یک خانم مسنی مستأجرم بود؛ زن مؤمنهای بود. ظهر خوابیده بودم دیدم یه آب روان میگذرد و چهار تا زن سیاهپوش نشستهاند که چهرهشان را ندیدم، قبر بزرگی هم وسطشان است. من هم رفتم نشستم یک جانماز گذاشتم، گفتم: شهید رود، شهید رود. از خواب بلند شدم. به آن زن گفتم: پسرم شهید میشود. تو خواب گلی رو قبر گذاشته بودن؛ سفید، وسطش صورتی. خدا میدونه وقتی بچهام رو آوردن، همسایهام رفت یک حجله از آخر آسفالت برام گرفت همان گل توی حجله بود.
من یک کلمه به شما میگویم انشاءالله به گوش بعضیها برسد؛ من یکی که در این اجتماع خیلی فراموش شدهام. یعنی اگه من تو این خونه بمونم کسی رو ندارم که در رو باز کنه، بگه: تو مُردی یا هستت؟ و از هیچ مقامی، ارگانی کسی نمیگه این مادر هم مادر شهید تک فرزنده!
دروغ گناهه. یه رئیس جمهور اومد سال ۸۸ تکفرزندان رو استانداری دعوت کرد. ۹ تا مادر بودیم تکفرزند. آنها الحمدلله همسرانشان بودند، دختر داشتند ولی آنکه تنها بود هیچ کس رو نداشت من بودم. آن رئیس جمهور یه دلجویی از ما کرد. چی شد برا ما؟ ولی خیلی تسکین شد برامون که رئیس جمهور بلند شد که تکفرزندان را بیاورید من ببینمشون. این خیلی برای ما ارزش داشت. دیگه ما از هیچ کس چیزی ندیدیم که سراغی بگیرد که بگویند برویم خانه این مادر. او را هم ببینیم. یا بگویند این زمینگیر است، بگویند با ویلچرش بیاید. ویلچر دارم کسی رو ندارم که هلش بدهد. ۲۲ بهمن، ۱۲ بهمن، آزادی خرمشهر، یکی نیامد بگوید روز شهیدت مبارک.
اینو تو دلمون داریم ولی نمیتونیم بگیم. چون دشمن در کمین است.هر جایی بگیم عموم باشه، مخابره میشه. اونا شاخ و برگ زیاد میدن. از درد اینه که ما حرف نمیزنیم. درد دلمون زیاد. الان ۷۰ درصد پوکی استخوان دارم. چرا؟ از همین دردها که مینالم و نمیتونم بگم. درددل منو به یه مسلمونی بگین: ما نه گشنهایم نه تشنهایم. الحمدالله. اگر مملکت ما نارسایی داره ولی خود ملت مسلمانند به داد همدیگر میرسند.
ما گشنه محبتایم، دلجویایم که یک مسلمونی مسئولی بگویید هستید یا مردید؟ هیچکس لنگ نمیمونه چون خدا رزاقه. تبعیض قایل نشن. ما هیچی نمیخواهیم. دلمون از تبعیض پر پره. ولی دهنمون بسته است به خاطر دشمن. اینها که یادواره میگیرند، چی میشه یک بار هم یاد عملیات محرم کنند؟ رمزش یا زینب(ع) بود و یا حسین(ع). چی میشه یک دفعه اسم محرم رو هم بیاورند؟ یا مادرهای محرم هم بگویند که بیایند. ما چیزی از آنها نمیخواهیم. عملیات محرم سال ۶۱ بود. غرب کشور، عین خوش، بعد فکه پاسگاه شرهانی با ترکش توپ شهید شد پسرم.
انشاءالله به حق محمد و آلمحمد(ص)، به حق آبروی دختر پیامبر(ص) همه نزد فاطمه زهرا(س) روسفید باشید. هیچ چی بهتر از عاقبت بخیری و روسفیدی نیست. مال دنیا به دنیا میماند. فقط خدا همه جوونهای ما رو عاقبت بخیر کند.
چه قدر خوب است که حالا شما را می شناسم؛ مادر شهید شاهرخ مهری زاده، مثل یک ذخیره می مانی برای قلب هایمان، برای روزهای بی ایمانی، کم طاقتی. آن روز که با هم سر مزار شهیدش می رویم، یادم نمی رود، پنج شنبه آخرسال است، می رویم سمت قطعه شهدای محرم. چشمش به قاب عکس پسرش برایش شعر می خواند: عزیزُم تو بیا به خونت، بیا به خونمونت، قسم به کس نخورم غیراز به جونت. عزیزُم تو نگو دردت به دلُم نیست، ز دنیا سنگین تره چاره ای به دستُم نیست …
با وسواس گل های سفید و سرخ را روی قبر مرتب می کند، شبیه وسواس مادرها وقتی وسایل فرزند عزیزکرده شان را در نبودش مرتب می کنند. بعد خم می شود و سنگ مزار را می بوسد.
ایکنا
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید